یه روز عشق و دیوونگی ومحبت و فضولی داشتن باهم قایم باشک بازی میکردن نوبت دیوونگی شد همه رو پیداکرد اما هرچی گشت عشق و پیدانکرد فضولی که فهمید که عشق پشت بوته های گل سرخ قایم شده دیوونگی و خبر کرد ودیوونگی یه خار ورداشت و تو بوته ی گل سرخ فروکردوصدای دادعشق بلند شد وقتی سراغش رفتن دیدن چشاش کورشده و دیوونگی که خودشو مقصر میدونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون روز به بعد دیوونگی شد عصای عشق *
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:میدونم باحاله اشهه خودت خولی وبلاگمم مث خودم باحال پ چی فک کردی پیف پاف خخخخخخخخخخخخخخخخخخ
برچسبها: